پیشکش به این روزهای حاتمی‌کیا!
کمال رستمعلی|

با ابراهیم حاتمی‌کیایی که مدت‌هاست به‌شدت مورد علاقه‌ی مهرنامه و قوچانی و صدا ست، حرف‌ها داشتم و دارم، اما همه را یک سو می‌نهم و با او این فصل درخشان از فیلم «از کرخه تا راین» را مرور می‌کنم؛

سعید: براچی این کارو می‌کنی؟ (سرفه)
نوذر سکوت می‌کند.
سعید: پرسیدم چرا این کارو می‌کنی؟
نوذر: به خودم مربوطه!
سعید: از سابقه‌ت چی می‌نویسی؟
نوذر: گفتم به کسی مربوط نیست. (سرفه نوذر)
سعید: حتما یه بسیجی داوطلب که نادم شده.
نوذر: بدتر از این. یه بسیجی از یاد رفته. یه بسیجی مرده. یه بسجی ذلیل.
سعید: این تویی که از یاد می‌ری. این تویی که ذلیل و مرده‌ای. نه بسیجی! (سرفه)
نوذر: چند سال چشمات بسته بود، ندیدی چه بلایی سر بسیجی آوردن.
سعید: بسیجی با همین بلاها بسیجی شده. اونارو بذار به حال خودشون. تو از خودت بگو. قراره بهت چی بدن؟
نوذر: احترام!
سعید: احترام برا چی؟
نوذر: برا این که انسانم. نفس می‌کشم. می‌تونم فکر کنم. (سرفه)
سعید: پس دیگه بسیجی نمی‌شناسنت؟
نوذر: نیازی به این تاج ندارم.
سعید: اقلا به قیمتش می‌فروختی.
سعید از جایش برمی‌خیزد و قصد حرکت دارد. نوذر با عصبانیت به او نگاهی می‌کند. سعید در حین رفتن.
سعید: تو تاجر خوبی هم نمی‌شی.
سعید به سمت در می‌رود که نوذر ناگهان بلند شده صدایش می‌زند.
نوذر: آقا سعید.
سعید برمی‌گردد. نوذر به او می‌رسد. لحظه‌ای نگاه. ناگهان سیلی محکمی به گوش سعید می‌زند. سعید جا خورده است. یکی از آلمانی‌ها تشرزنان جلو می‌آید. سعید با دست علامت مانع شدن می‌دهد. مرد مانده است.
نوذر: دیگه شاید نبینمت.
سعید سرفه‌اش می‌گیرد و در میان سرفه؛
سعید: همه‌ی این‌ها رو ارزون فروختی. حتی این سیلی رو.