شازده کوچولو گفت : سلام
محتشمی در حالی که داشت بازتاب سخنانش را در دنیای مجازی چک می کرد ، یک آن سر برگرداند و با تعجب به موجود کوچولویی بر خورد که او را قبلا جایی دیده بود . آهان ... یادم افتاد ، تو شازده کوچولو هستی ، پهنای سیاره ات ، « ب 612 » در مجموع به اندازه اطاق کنونی منه و لابد باز هم اومدی تا از زمین گوسفند ببری تا جلو رویش درختان بائو باب را که دارن سیاره ات را تسخیر می کنند . بگ
یری ؟
شازده کوچولو چیزی نگفت .
و محتشمی ادامه داد : درختان بائو باب همه جا هست ، آفریقا ، آسیا ، آمریکای جنوبی و بی محابا دارند همه جای دنی
ا را تخریب می کنند .
شازده کوچولو گفت : کاش درد من فقط درختان بائوباب بود .
و پس از یک مکث کوتاه ادامه داد : دفعه قبل که از زمین به سیاره ام برگشتم ، دیدم همه جای سیاره ام سوراخ سوراخ
شده ، بعد فهمیدم که آمریکایی ها در غیاب من سیاره ام را تسخیر کرده اند و بدنبال کشف چاه های نفت اند . تازه وقتی اعتراض کردم گفتند : سیاره تو بوی غنی سازی اورانیوم می ده .
محتشمی : خب ، چه کاری از دست من ساخته است ؟
شازده کوچولو : هیچ ، آمده بودم از شما « راه » طلب کنم . اما ...
محتشمی : اما چی ...
شازده کوچولو : اما شما خود « راه » گم کرده اید !

محتشمی : منظور شما را نمی فهمم .
شازده کوچولو در حالی که عصبانی می نمود . گفت : من همیشه به شما افتخار می کردم . مبارزات شما با آمریکا بخصوص در دوران ماهنامه « بیان » نه روزنامه بیان ! ، قابل تحسین بود و یا همراهی شما با مبارزات مردم فلسطین مثال زدنی است . اما وقتی یادم می افته که شما در خیلی جاها تلاش کردید تا « آب توبه » بر سر « نهضت آزادی ! » بریزید ، حالم ازتون به هم می خوره .
محتشمی می خندد و بعد خیلی جدی می گوید : آخه اونا حداقل در زمان شاه سابقه مبارزاتی دارند و یا زیر چند بیانیه را امضا کردند و ...
شازده کوچولو بی اختیار جمله ای از برتولت برشت ، شاعر آلمانی را زمزمه می کند : « آنکس که حقیقت را نمی داند ، نادان است و آنکس که حقیقت را می داند و انکار می کند ، تبهکار است . » و بعد می افزاید : واقعیت آن است که ، « آیت الله مصباح یزدی ، در کلاس چهارم دبستان در زنگ انشا در حالی که اکثر دانش آموزان مشاغل خلبان ، سرهنگ ، وزیر و وکیل علاقه داشتند . او از تحصیل علوم دینی و مهاجرت به نجف سخن می گفته »
( محمد تقی اسلامی _ پرتو ولایت _ ص 20 ) « وقتی ساواک او را فرا می خواند . او به دلیل دست خط یکسان دو متن ، یکی « اساسنامه گروه 11 نفره » و دومی نامه ای تحت عنوان « محضر مقدس حضرت آیت الله العظمی آقای خمینی دامت برکاته » باز جویی می شود . هر دو به خط مصباح نوشته شده بود که متن دوم را وی در زمان بازداشت آیت الله خمینی برای ایشان نوشته بود . اما مصباح در زمان بازجویی خط خود را تغییر می دهد و ماموران امنیتی رژیم وقت پی به هویت نگارنده آن دو متن نمی برند . » ( رضا صنعتی _ مصباح دوستان _ ص 92 ) « مصباح یزدی در کنار برخی فعالیت های جمعی که هر کدام در مدت کوتاهی به دلیل شرایط خاص آن دوره طول کشید ، به برخی همکاری های مطبوعاتی هم روی آورد . در پی راه اندازی یک نشریه با عنوان « بعثت » در شرایطی که « برخی از افراد خواندن روزنامه را حرام می دانستند » ( خاطرات آیت الله مسعودی خمینی صص 80 _ 278 ) « کانون اصلی گردانندگان و شکل دهندگان این نشریه ، حضرت آیت الله مصباح یزدی ، مرحوم ربانی شیرازی ، آیت الله هاشمی رفسنجانی و آقایان حجتی کرمانی و سید هادی خسرو شاهی بودند . برای هر کدام از ما اسم مستعاری انتخاب شده بود . اسم خودم « علی اراکی » بود آقای هاشمی را « علی امیرانی » یاد می کردند ... مقالات تئوریک را آیت الله مصباح یزدی و شهید باهنر می نوشتند .» ( محمود دعایی _ پرتو سخن _ خرداد 79 _ ش 32 ) علی اکبر هاشمی رفسنجانی دیگر عضو تحریریه « بعثت » در باره این نشریه و نشریه دیگری با عنوان « انتقام » که مصباح آن را پس از قطع همکاری با « بعثت » منتشر می کرد ، می گوید : « نشریه بعثت بیشتر جنبه سیاسی و پرخاش و افشاگری داشت و نشریه انتقام ، جنبه ایدئولوژیکی آن قوی بود . » ( خاطرات هاشمی رفسنجانی _ دوران مبارزه _ص 195 )
آیا شما همه این ها را نمی دانید و اگر می دانید که به یقین چنین است پس چرا آنها را انکار می کنید ؟ آیا در فرهنگ لغات شما ، تلاش بی وقفه مردی که از ده سالگی تا هفتاد چهار سالگی در خدمت شکوفایی دین و تنها دین بوده است و برکات اش هم اکنون در اقصی نقاط عالم شکوفا گردیده ، فرقه ، فرقه مصباحیه می نامند ؟
آیا آموزش و تربیت صدها هزار طلبه علوم دینی در سراسر جهان و کاملا بروز ، که جهان پوسیده سرمایه داری را به چالش کشانده و حتی دیگران را نیز با مهربانی زیر سایه چترش جا داده ، همطراز با طالبان افغانستان می دانید ؟
محتشمی هیچ نگفت و تنها سکوت کرد . شازده کوچولو هم ساکت شد و پس از یک مکث طولانی به طرف در خروجی رفت و در حالیکه دستگیره  را می چرخاند. به نرمی سر بر گرداند و گفت : من دیگه باید برم . اما نگفتی می دانستی یا نه ؟ ... خب نگو !...
   اما من هر وقت مردی را ببینم که حقیقت را می داند و آن را انکار می کند ، حتما به یاد شما خواهم افتاد .

منبع:موشک انداز






برچسب ها : اخبار لامرد  ,