قصه آشتی روحی مادر ودختر

#تولد_یک_بانو
دیشب عکس مامان رو گذاشتم پروفایلم ....در ادامه ی تمرینات ژرفای زن بودن ، شفای شکاف روحی بین مادر و دختر ....محبت و مهربونی پیغام ها خوشحالم کرد و پیغامی دوست داشتنی از مهربان بانویی که اگه خودشون اجازه بدن اسمشون رو می برم .....گذشت تا امروز ظهری ، سرکار بودم که مامان بهم پیغام داد چه عکس نازی ......خندیدم و شوخی کردیم تا گفت خدا از بلا دورش کنه .....منم برای خوش آمدش پیغام دیشب رو براش فوروارد کردم .....مامان گفت عزیزم ...یعنی اینقدر خوشگل بودم ؟ ...یهو یه چیزی تو دلم تکون خورد و بهش پیغام دادم تو خوشگل هستی .....اشکام جمع شد تو چشمام و ریخت رو صورتم ....براش بوسه ای فرستادم ...ولی نتوستم استیکر دوست داشتنی مادر و کودک رو براش بفرستم ....انگار این تصویر مال اون نبود و دلم نمی خواست براش بفرستم .....رفتم و مشغول کارم شدم با اشک هایی که هی جمع می شد تو چشمام و با بوی شکلاتی که هم می زدم قاطی می شد و می رفت پایین از گلوم !.....بعد از اون هی از خودم می پرسیدم که چرا نمی تونم این تصویر آغوش رو برای اون ببینم ...چی شد که دست و دلم نرفت براش ؟ دیدم ته ته دلم یه جایی دلم نمی خواد بغلش کنم و باهاش قهرم هنوز...انگار یه رنجش ابدی و ازلی از تمام آغوش های نگرفته ام یهو منو ازش جدا کرده ....انگار نبخشیدمش و حاضر نیستم با آغوش باز برم سمتش ....پس این اشک ها برای چی ؟؟؟.....دلم سوخت راستش .....دلم براش سوخت که خودشو لایق طبیعی ترین حق زنانه گی اش نمی دونه ...زیبایی ...اون واقعا زیباست ولی خودش رو دیگه زیبا نمی دونه و اصلا دلش براش خودش نمی سوزه .....اون چهره ی معصوم پروفایلم با چشمهای میشی رنگ انگار هیچ وقت یه آغوش زنانه و مادرانه ندیده .....این اشک ها برای درک تنهایی و زنانه گی و زیبایی بود که اون از دست رفته می دونست ....راهم رو کج کردم و رفتم بلافاصله براش یه روسری خریدم .....یه روسری ابریشم سورمه ای با طرح های طلایی .....سرم کردم ....عجیب شبیه اش شدم .....اگه دوسش نداشته باشه چی ؟ مهم نیست ...واقعا مهم نیست ....کارتی گرفتم ازشون که اگه خواست عوضش کنه بتونه ....فروشنده فهمید کادوییه ....برام بسته بندی اش کرد ....تا خونه اشک هام اومد و جمع شد .....انگار هرطوری بوده و هرکاری کرده دیگه برام مهم نبود .....اصلا مرسی که با بی توجهی ات منو وابسته نکردی ....وگرنه ممکن بود حالا حالا ها روی پاهای خودم نیاستم .....مرسی که یه وقت هایی نبودی چون ممکن بود هیچ وقت قدر بودنت رو ندونم .....تمام راه رو پیاده اومدم  در حالیکه صحبت های هفته تو گوشم می پیچید .....نگاه مادر فاطمه جان ، مادری که دیگه نیست برای سوسن جان و ...مادرهایی که همه ازشون یاد کردیم ....خوب یا بد .....فقط گفتم خدایا شکرت که هست و این رو فهمیدم ....اگر نبود این روسری رو کجا می بردم ؟؟....تا رسیدم بغلش کردم و های های گریه ...طفلی فقط تو بغلم نمی دونست بخنده یا گریه کنه ...چی شده؟؟؟.....گفتم تو خودت باورت نمی شه که چقدر خوشگلی ؟؟....نمیدونی که برای من یه ملکه ی بی همتایی ؟؟....خنده و گریه مون قاطی شد ...روسری رو سرش کرد ونقش های طلایی روسری توی چشمای خندون و میشی رنگش پخش شد .....
شاید وقت اون رسیده که شما هم با خودشناسی موانع درونی این آشتی بزرگ وکلیدی زندگیتان را انجام دهید.
حیف است زمان بیشتری برود وشما بیش از این در زندگی با آشناهایتان غریبه باشید.
نگارش شده در گروههای آموزشی تلگرامی پس از سمینار نقشه راه...
کانالی برای کشف:
نقشه راه ایجاد تغییر وپیشرفت در زندگی شما
@bonyadfarhangzendegi