این مطلب رو از "مسعود آقای اسدپور" تو وبسایت تراکمه دیدم که حیفم اومد اونو اینجا نزنم.

مادر عزیز سال ها انتظار روزی را می کشیدی که مرا داماد کنی، دست و پایم را حنا خضاب کنی. اینک آرزوهای دور تو به وصال رسید و من به آن روز رسیدم. اما مادر جای شما سبز،  صحرای شور و داغ خوزستان به جای شما مادری کرد و مرا داماد کرد و سرانگشتانم را خضاب ساخت اما نه با حنا بلکه با خونم. برادرانم آرزویتان این بود که شب زفاف برادر کوچکتان،حجله گاهش را با بهترین پارچه ها و رنگ ها و عطرها آرایش دهید. و اینک فلک دمید و حجله گاه مرا با بهترین پارچه (پوستم) و با بهترین رنگ (خونم) و بهترین عطر(عرقم) آراسته ساخت و من با قلب شاد پذیرفتم.

******

زمان حدود سال  ?? است، عده ای از زنان و دختران اقوام و همسایه در حال پختن نان برای سپاه هستند و من هم در حال بازیهای بچگانه خودم. اگر اشتباه نکنم قرار بود فردای آن روز اعزام نیرو باشد. نزدیکی های ظهر که پخت نانها تمام شده بود دو نفر از بچه های سپاه سوار بر یک موتور اِکسل برای بردن نانها آمدند. یکی از آنها قدی رعنا، هیکلی تنومند و ریشی بلند داشت، و دیگری جوانی بود خجالتی با ریش تازه در آمده و سبیلی تازه پشت لب جوانه زده که حضور چند زن و دختر کافی بود تا او هیچ گاه چشم از زمین بر ندارد.

آن که هیکلش به شیر میمانست نامش غلام زارعی بود و آن جوان کم رو را محمد سوانج می نامیدند و هر دو گله داری. فامیلی سوانج برای اولین بار بود که به گوشم میخورد و از همین رو هیچ وقت از یادم نرفت.

آن روزها لباس سبز چشم نواز سپاه، حس میهن پرستی مردم، مردمی بودن سپاهیان و فضای حماسی و معنوی مراسم اعزام نیرو و مانورها فضایی ایجاد کرده بود که از کوچک و بزرگ دوست داشتند به جبهه اعزام شوند. حتا دختران نیز برای خودشان در هر محله آموزش نظامی می دیدند. همین فضا باعث شده بود دختران، علاقه زیادی به ازدواج با سپاهیان داشته باشند و آن روزها ازدواج با سپاهی به قول الان توی بورس بود.

ناگفته نماند ما که سنمان کم بود و به چشم نامحرم نگریسته نمی شدیم، گاهی وقتها اجازه پیدا می کردیم همراه عمه ها به خانه ای که دختران قلعه ملا در آن آموزش میدیدند، منزل قدیمی مرحوم ابوالحسن قادری، برویم و از نزدیک نظاره گر پامرغی رفتن و کله معلق زدن و از مشکلون بالا و پایین پریدن بسیجیان مونث محله باشیم. همین حرکات بعدن میشد الهام بخش بازیهای کودکانه خودمان. یکی از بازیهای مرسوم پسران آن روزها “ایرانی-عراقی” بود که عده ای ایرانی می شدند و عده ای عراقی و به جان هم می افتادیم!

خانمی از شیراز آمده بود که دختران را آموزش نظامی میداد و الان اسمش خاطرم نیست اما چون طرز پوشیدن حجابش را برای اولین بار میدیدم چهره اش کاملن در ذهنم مانده است. آن روزها دختران بیشتر مقنعه (مکنا) داشتند و آن نوع حجاب (از همین حجابهای امروز که روی چانه را میگیرد) مرسوم نبود. صدای قشنگی هم داشت که وقتی شهدا را تشییع میکردند شعری سوزناک میخاند با این مطلع: “شهیدم من، شهیدم من، به کام خود رسیدم من…” از جنس همان صدای خانمی که لالایی مختارنامه را میخاند.

از بحث اصلی دور نشویم… پدرم که دید محمد خیلی ساکت است برای عوض کردن فضا و باز کردن روی او، بحث ازدواج را پیش کشید و با ابراز رضایت او که چهره اش تا بناگوش قرمز شده بود قرار شد دختر خوبی از لامرد برایش پیدا کنند. نمیدانم در نگاه  او چه بود که هیچ گاه آن نگاهش را فراموش نکردم.

چند روز بعد از اعزام نیرو، در یک غروب دلگیر، پدرم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض گلویش را گرفته بود گفت: “محمد سوانج را یادت هست که میخاستیم برایش زن بگیریم؟ امروز خبر آوردند شهید شده”…

******

پاراپرافهای اول این نوشته، قسمتی از وصیت نامه محمد سوانج است. آن را شب قبل از عملیات نوشته است. خوب بخانید. به یک غزل بیشتر میماند تا وصیت نامه.

شهدایی مانند محمد زیاد داریم. خیلی زیاد. شهدایی که مثل غلام زارعی و قنبر اسدپور، لقب سردار جلو اسمشان نیامده و خیلی کم اسمی از آنها برده میشود. شاید هر ده سال یک بار هم مراسمی برای بزرگداشتشان برگزار نشود. شاید کسی به جز خانواده و اقوام و دوستان، اسم آنها را هم نشنیده باشد.

ما از میان هزاران شهید، چند تن را انتخاب کرده ایم و به آنها لقب سردار داده ایم. همه جا پر شده است از تصاویر آن تعداد انگشت شمار. کوچه ها و خیابان ها و ورزشگاه ها و اماکن را به نام آن سرداران کرده ایم، به برکت رادیو و تلویزیون اسمشان در همه جا ذکر میشود و تصاویرشان در کوچه پس کوچه های این کشور بر دیوارها نقش میبندد. اما دیگر شهدا را به کناری گذاشته و  فراموش کرده ایم. غافل از این که سردار، با لشکر است که سردار میشود. ما لشکر را از یاد برده ایم. غافلیم از این که سربداری مهم است نه سرداری. حتا وقتی میخاهیم کنگره بزرگداشت برگزار کنیم اسمش را میگذاریم “کنگره سرداران”!

http://terakmeh.com/blog/wp2/?p=5849