جستجو در جو مکن؛ از جو، صدف نتوان گرفت
وانگهی از هر صدف دُرّ  نجف نتوان گرفت

می دهد مرجان به دریادل، دل دریا، ولی
جز کف دستی حباب از دست کف نتوان گرفت

بی غدیر این برکه ها باریکه ای بی برکت اند
نم هم از نو کیسه های ناخلف نتوان گرفت

بلبلا! بیهوده می گردی؛ سراغ باغ را
از بیابان های بی آب و علف نتوان گرفت

مادرم با مهر مولایم مرا قنداق کرد
تا قیامت از من این شور و شعف نتوان گرفت

هر دلی در گیرودار اوست؛ با او یا بر او
پرچم این جا، رو بِه بادِ بی طرف نتوان گرفت

او عقاب عرصه ی عقباست؛ از دید عقاب
هر شکاری را در این دنیا هدف نتوان گرفت

بال بر بام ازل گسترد و ... تا شام ابد
این شکوه و شوکت و شأن و شرف نتوان گرفت

در صف محشر، چنان گِردِ شفاعت خانه اش
محشری دیگر به پا گردد، که صف نتوان گرفت

آن چنان که دادِ گُل را از خزان نتوان ستاند
خون بهای لعل را  هم از خزف نتوان گرفت

می زنی بر آب و آتش، باد اما هرچه برد
بازپس، ای خاک، با اشک و اسف نتوان گرفت

مستی موعود! کی دور تلافی می رسد؟
بی تو حقی را که از خم شد تلف نتوان گرفت

دف بزن درویش، دف؛ درد دل دیوانگان
دارویی دارد که جز از دست دف نتوان گرفت

دل به دست من قلم داد و سپس خندید و گفت:
پیش پای عشق غیر از سر به کف نتوان گرفت

    خلیل ذکاوت