آخرین بازمانده دولتمردی سنتی ایران

نگاهی به شخصیت سیاسی میرزا احمد خان قوام‌السلطنه

در گفتگو با مهرنامه

 


متن زیر گفتگویی است با آقای حسین سخنور، از گروه تاریخ «مهرنامه»، که در شماره اخیر ماهنامه فوق (مهرنامه، شماره 24، مرداد 1391، صص 114-118) منتشر شده است.

- موضع مورخان در برابر قوام‌السلطنه متفاوت است. شما از جمله مورخانی هستید که، در کتاب «زندگی و زمانه علی دشتی» (دانشنامه فارس، 1385)، قوام را بواسطه رویارویی‌اش با رضاخان و حمایت مدرس از او، از جمله سیاستمداران توانا و دولتمردان زیرک می‌دانید. اما از سوی دیگر مورخان انقلابی او را متهم به آمریکایی بودن می کنند و واگذاری امتیاز استخراج نفت شمال به شرکت امریکایی را مطرح می‌کنند و برخی مورخان ملّی‌گرای طرفدار مصدق نیز به خاطر قضایای سی تیر او را ملامت می‌کنند. شما در دفاع از قوام، چه پاسخی به این دو گروه دارید؟

شهبازی: تحلیل من از شخصیت میرزا احمد خان قوام‌السلطنه (احمد قوام) از «بغض معاویه» نیست بلکه مبتنی است بر تحلیل فضای سیاسی سال‌های پس از کودتای 3 اسفند 1299 تا استقرار رسمی سلطنت پهلوی در 1304. من قوام‌السلطنه را فقط به این دلیل که محکم‌ترین سدّ در مقابل قدرت‌طلبی روزافزون رضا خان سردار سپه بود، و به این دلیل سید حسن مدرس از قوام‌السلطنه حمایت می‌کرد همان‌طور که از احمد شاه نیز حمایت می‌کرد، سیاستمداری «توانا» و «زیرک» نمی‌دانم. توانمندی و زیرکی قوام‌السلطنه در سیاست‌گری تقریباً مورد اجماع همه مورخان است حتی آنان که به قوام‌السلطنه نگاه مثبت ندارند.

این گروه، یعنی کسانی که به قوام‌السلطنه نگاه منفی دارند، شامل دو دسته می‌شوند:

1- جمعی از نویسندگان هوادار سلطنت پهلوی چه در زمان حادثه و چه امروز. مثلاً، در سال‌های اقتدار سردار سپه، عارف قزوینی، که شاعر هوادار رضا خان بود، به شدت علیه قوام‌السلطنه موضع می‌گرفت و قوام را بدتر از اسماعیل آقا سمیتقو برای این مملکت می‌خواند.

2- گروهی از نویسندگان که بطور عمده به دو دلیل نسبت به قوام‌السلطنه تلقی منفی دارند: تلاش قوام در سال‌های پس از کودتا برای باز کردن پای کمپانی نفتی آمریکایی سینکلر به ایران، دوّم حادثه 30 تیر 1331 که از قوام‌السلطنه چهره‌ای به شدت بدنام ساخت بعنوان دشمن نهضت ملّی شدن صنعت نفت ایران.

بنابراین، طبقه‌بندی کسانی که قوام‌السلطنه را به وابستگی به آمریکا متهم می‌کنند بعنوان «مورخان انقلابی» را نیز درست نمی‌دانم. این نگاه برخی محققان است و دلایلی دارند که شاید از منظر من یا دیگری پخته نباشد. این‌ها الزاماً «مورخان انقلابی» نیستند. از همه گروه‌ها هستند.

- آیا منظور از باز کردن پای آمریکایی‌ها به ایران به ماجرای نفت شمال بازمی‌گردد؟

شهبازی: منظور، تلاش قوام برای باز کردن پای کمپانی نفتی آمریکایی سینکلر به ایران در حوالی سال 1303 است که به ماجرای مرموز سقاخانه آشیخ هادی و قتل ماژور ایمبری انجامید؛ نه ماجرای نفت شمال در سال‌های پس از شهریور 1320.

درباره جنجالی که به ماجرای نفت شمال معروف شده، در کتاب «کودتای بیست و هشت مرداد» (روایت فتح، 1387) به تفصیل صحبت کرده‌ام و آن را بعنوان یکی از اوّلین حوادثی ارزیابی کرده‌ام که سرآغاز دوران تاریخی طولانی موسوم به «جنگ سرد» تلقی می‌شود که بخش مهمی از تاریخ جهان در قرن بیستم را رقم زد و میراث آن هنوز بر سیاست و اقتصاد و فرهنگ جهان مؤثر است.

این ماجرا در زمان دولت ساعد مراغه‌ای از اسفند 1322 شروع شد و ربطی به قوام‌السلطنه نداشت. در همان‌جا نوشته‌ام که بنظر من، ماجرای نفت شمال یکی از علل اساسی بود که ماجرای آذربایجان را پدید آورد یعنی استالین را به این نتیجه رسانید که باید با «حکومت دست‌نشانده امپریالیسم» در ایران از موضع قدرت و زور سخن گفت. همان‌طور که آقای فخرالدین عظیمی نیز تأکید کرده‌اند، رفتار دولت ساعد مراغه‌ای با شوروی‌ها نامناسب بود و حتی تعدادی از نمایندگان ضد کمونیست مجلس دولت ساعد را به دلیل رفتار بی‌ادبانه‌اش با هیئت شوروی شماتت کردند. بعدها قوام، در تلاش فرساینده و زیرکانه خود برای حل بحران آذربایجان، به استالین وعده داد که پس از خروج نیروهای شوروی از آذربایجان، امتیاز نفت شمال را به شوروی بدهد که نداد؛ و در واقع استالین را فریب داد.

 منظور کسانی که قوام را به دلیل تلاش برای کشانیدن پای کمپانی‌های نفتی آمریکایی به ایران به «آمریکایی بودن» متهم می‌کنند، ماجرای اوائل سال‌های 1300 ش. است که قوام پیشنهاد کمپانی آمریکایی استاندارد اویل، متعلق به راکفلرها، را رد کرد و کوشید امتیاز نفت شمال ایران را به کمپانی آمریکایی سینکلر اویل بدهد. این افراد توجه نمی‌کنند که در همان زمان، کمپانی آمریکایی استاندارد اویل، و غول نفتی جهان‌وطنی دیگر بنام رویال داچ شل، رقیب اصلی سینکلر بودند و برای قطع کردن پای سینکلر اویل از ایران توطئه می‌کردند. این توطئه سرانجام در زمان دولت رضا خان سردار سپه به قتل ماژور رابرت ایمبری، نایب کنسول سفارت آمریکا در تهران و دلال کمپانی سینکلر، انجامید و کمی بعد هری سینکلر، صاحب کمپانی سینکلر اویل، در آمریکا با پرونده‌سازی و مشکلات قضایی جدّی، به اتهام پرداخت رشوه به وزیر کشور دولت وقت آمریکا، دولت وارن هاردینگ، مواجه شد و سرانجام در سال 1925/ 1304 سینکلر بکلی پای خود را از ایران کنار کشید.  

اگر از این منظر، که کمی پیچیده‌تر از کلیشه سازی ساده «رقابت آمریکا و انگلیس» است، توجه کنیم، قوام نه تنها عامل آمریکایی‌ها نبود بلکه پیشنهاد مقتدرترین کمپانی نفتی آمریکا، یعنی استاندارد اویل و شرکای آن یعنی رویال داچ شل و کمپانی نفت انگلیس، را رد کرد و کوشید با یک کمپانی کوچک‌تر آمریکایی، یعنی سینکلر اویل، قراردادی منصفانه و به سود ایران منعقد کند که با دسیسه‌های فراوان از سوی غول‌های نفتی فوق مواجه شد. در آن زمان، کسانی که ظاهراً به سود ایران فعالیت می‌کردند برای انعقاد قرارداد با کمپانی‌های آمریکایی، مثل حسین علاء و مورگان شوستر، که تا سال 1925 مشاور نفتی ایران بود، و علیقلی خان نبیل‌الدوله، فعالیت‌های مرموزی به سود جبهه استاندارد اویل و شل داشتند.

فرانک هانیگن و آنتون زیشکا در کتاب معروف «جنگ مخفی نفت»، که در سال 1935 منتشر شد و محمود محمود با اسم مستعار به فارسی ترجمه کرد، به این مسائل اشاره کرده‌اند و صراحتاً نوشته‌اند که «ایمبری در واقع توسط یک گروه اوباش سازمان‌یافته توسط سرمایه‌گذاران ایالات متحده آمریکا و بریتانیا کشته شد که فکر می‌کردند نفوذ او ممکن است کنترل حوزه‌های نفتی ایران را از گروه شل [رویال داچ شل] به یک سندیکای آمریکایی منتقل کند که سینکلر در آن نقش اصلی داشت.»

بنابراین، عملکرد قوام‌السلطنه در سال‌های 1300 باید دقیق‌تر ارزیابی شود. چنین نبود که قوام «نوکر» آمریکایی‌ها باشد. او اگر «نوکر آمریکایی‌ها» بود، باید توصیه شبکه دلالانی مانند حسین علاء و نبیل‌الدوله و شوستر را تحقق می‌بخشید و با کمپانی آمریکایی استاندارد اویل قرارداد منعقد می‌کرد.

- با توجه به این توضیحات، شما چه ارزیابی کلی درباره شخصیت سیاسی قوام دارید؟

شهبازی: شخصیت قوام را باید در دو بعد سیاسی و فرهنگی، به طور جداگانه مورد بررسی قرار داد. از منظر فرهنگی، قوام تداوم و وارث سنن دیوان‌سالاری سنتی ایرانی و آخرین بازمانده از این نسل بود. این دیوان‌سالاران سنتی، که در هند و عثمانی نیز برای سده‌های طولانی وجود داشتند و در دوران استیلای حکومت‌های جدید در هر سه کشور به یک سرنوشت دچار شدند، یعنی نسل‌شان منقرض شد و جایشان را بوروکرات‌ها یا الیت جدید گرفت، مستوفیان و منشیان ادیب و سیاستمدار بودند که از یک سو نثر زیبا و خط خوش داشتند، و در عثمانی و هند پارسی نویس و گاه شاعران پارسی‌گو بودند، و از سوی دیگر بعنوان بازیگرانی زیرک و پراگماتیک در عرصه سیاست شناخته می‌شدند. قائم مقام فراهانی و امیرکبیر نمونه بارز این نسل بودند. منشآت قائم مقام و سیاست های او گویای آن فرهیختگی و پختگی و درایت و تیزبینی است که عرض کردم.

احمد قوام در همین مدل سیاست‌گری قرار می‌گیرد؛ مدلی که مزایا و معایب خود را دارد، اما هرچه بود از مدل‌های بعدی، که در تاریخ ایران بوجود آمد، بسیار کارآمدتر بود.

در زمان پهلوی اوّل، نخبگان سنتی جای خود را به نظامیان دادند یعنی امیرلشکرها همه کاره شدند که عموماً زیردستان رضا خان در دیویزیون قزاق بودند، و دولتمردان نیز تابع آنان بودند. در دوران رضا شاه، والی یا استاندار مقامی صوری بود و امیرلشکرها استان‌های ایران را اداره می‌کردند که شاخص‌ترین‌شان میرپنج احمدآقا خان امیراحمدی بود که اوّلین سپهبد ایران شد.

از سقوط رضا شاه تا استقرار حکومت هویدا شاهد یک دوران پیچیده در دولتمردی ایران هستیم که در یک طبقه‌بندی خاص نمی‌گنجد. رزم‌آرا و قوام‌السلطنه و ساعد مراغه‌ای و مصدق و سپس امیر اسدالله علم و منوچهر اقبال و علی امینی را نمی‌توان در یک دسته گنجانید. تنوع و تکثر زیاد است. ولی با تشکیل «کانون مترقی» چرخش و تغییر در الیت سیاسی ایران بوجود آمد که نتیجه آن روی کار آمدن بوروکرات‌های بی هویت بود. دوران سیزده ساله دولت امیرعباس هویدا دوران یکه‌تازی این الیت باصطلاح تکنوکرات جدید است.

در مورد قوام این را هیچگاه نباید فراموش کرد که او بود که در مسئله آذربایجان، ایران را از خطر بزرگ «تجزیه»، که به راستی واقعی بود، نجات داد و با استفاده از تمامی توانایی‌ها و پتانسیل‌های خود، شوروی را راضی به عقب‌نشینی کرد. و جالب این است که در همان زمان از سوی عوامل دربار در مطبوعات به سازش با حزب توده، به دلیل تشکیل کابینه ائتلافی با حزب توده، و یا عامل شوروی بودن و ساخت و پاخت با استالین متهم می‌شود. بعدها، محمدرضا شاه در کتاب مزخرف «مأموریت برای وطنم»، که شجاع‌الدین شفا بنامش نوشته بود، خود را «ناجی آذربایجان» خواند و به قوام توهین کرد.

در جریان بحران آذربایجان (1324-1325)، احمد قوام هدایت عملیاتی بسیار پیچیده را بدست گرفت که سرانجام منجر به سلب حمایت اتحاد شوروی از فرقه دمکرات آذربایجان و استقرار حاکمیت دولت مرکزی بر این قطعه از سرزمین ایران شد. یکی از کارهای عجیب قوام به راه انداختن «نهضت جنوب» در فارس بود؛ یعنی رؤسای ایل قشقایی را تشویق کرد که در مقابله با فرقه دمکرات ادعای خودمختاری بکنند تا شوروی‌ها احساس کنند اگر به حمایت خود از فرقه ادامه دهند، جنوب ایران به دست آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها خواهد افتاد.

ماجرای آذربایجان کینه محمدرضا شاه به قوام را بیش‌تر کرد. شاه به راستی ناراحت بود که چرا باید این پیروزی بزرگ ملّی بنام قوام ثبت شود نه بنام او. به دلیل همین رفتارها بود که خانم آن لمبتون در گزارشی به لندن نوشت: «شاه موجود مهملی است که نه خود می‌تواند حکومت کند و نه اجازه می‌دهد دیگران حکومت کنند.» در فروردین 1329، زمانی که قوام برای معالجه در بیمارستانی در لندن بستری بود، ابراهیم حکیمی، وزیر دربار، به دستور شاه نامه‌ای مفصلی خطاب به قوام نوشت و او را مسبب تمام بدبختی‌های چند ساله ایران اعلام کرد. قوام در 25 خرداد 1329 در بستر بیماری پاسخی دندان‌شکن برای محمدرضا شاه ارسال کرد که باید بعنوان برگی زرین از همان منشآت دیوان‌سالاری سنتی ایران ثبت شود. متن کامل این نامه را در پیوست‌های چاپ اوّل کتاب «زندگینامه سیاسی دکتر مظفر بقایی کرمانی» چاپ کرده‌ام. همان‌طور که گفتم، احمد قوام آخرین فرد از نسل رجال سنتی و فرهیخته ایران بود با تمامی محاسن و کاستی‌هاشان. از جمله غروری که هم در قائم‌مقام و امیرکبیر هم بود. نامه ادیبانه و تلخ قوام به محمدرضا پهلوی یادآور منشآت قائم‌مقام است. قوام نوشت:

«افسوس و هزار افسوس که نتیجه جانبازی‌ها و فداکاری‌های فدوی را با کمال بی‌رحمی و بی‌انصافی تلقی فرموده‌اند. پس ناچارم برخلاف مسلک و رویه خود، که هیچوقت دعوی خدمت نکرده‌ام و هر خدمتی را وظیفه ملّی و وطن‌پرستی خود دانسته‌ام، در این مورد با کمال جسارت و با رقت قلب و سوزدل به عرض برسانم که به خدای لایزال قسم روزی که تقدیرنامه اعلیحضرت به خط مبارک به افتخار فدوی رسید، که ضمن تحسین و ستایش فرموده بودند سهم مهم اصلاح امور آذربایجان به‌وسیله فدوی انجام یافته است، متحیر بودم که چگونه افتخار ضبط و قبول آن را حائز شوم زیرا غیر از خود برای احدی در انجام امور آذربایجان سهم و حقی قائل نبودم و فقط نتیجه تدبیر و سیاست این فدوی بود که بحمدلله مشکل آذربایجان حل شد...»

 

 

 

- قیام 30 تیر از دیگر ایراداتی است که در مورد قوام مطرح می‌کنند که با هر نظری در این خصوص عملاً موجب حذف قوام از سیاست ایران می‌شود.


شهبازی: در مورد اتفاقات سی تیر، که سرآغاز بدنامی قوام‌السلطنه است زیرا او را در تقابل ناخواسته با نهضت ملّی شدن صنعت نفت و آماج حمله چپ‌گرایان قرار داد، این ماجرا را، مانند حوادث مرموزی که به قتل کلنل محمدتقی خان پسیان انجامید و بنام قوام، رئیس‌الوزرای وقت، ثبت شد، از جمله دسیسه‌های پیچیده علیه او می‌دانم. توجه کنیم که در ماجرای شهادت کلنل محمدتقی خان پسیان، سهم قوام هر چه باشد، او را مقصر بدانیم یا نه، ولی قوام‌السلطنه آن‌قدر شرافت داشت که دستور دهد جنازه پسیان بطور رسمی و با تشریفات کامل نظامی در آرامگاه نادر شاه افشار دفن شود. مگر پسیان «شورشی» نبود؟ ولی رضا خان در مورد کسانی چون امیر مؤید سوادکوهی یا میرزا کوچک خان جنگلی چنین شرافتی نداشت. در مورد امیرمؤید، و خاندان امیران باوند سوادکوه، رضا خان واقعاً «عقده» داشت و به چیزی کمتر از تحقیر و ذلت این خاندان راضی نبود زیرا یادآور دوران حقارت او و خانواده‌اش بودند.

من قیام سی تیر را انتقام گیری دربار از قوام می‌دانم و پوست خربزه‌ای که کانون‌های معین حامی شاه، که در ایجاد بحران و تشدید فضای تنش در ایران ذینفع بودند، زیر پای قوام گذاشتند. چون قوام از ابتدا رابطه خوبی با پهلوی ها نداشت، چه رضاخان و چه محمدرضا. رضاخان، قوام را رقیب خود تلقی می کرد و بزرگترین مانع برنامه های خود و به همین دلیل مدرس در مجلس چهارم سرسخت‌ترین حامی قوام‌السلطنه بود و آن جمله معروف را گفت که «مستوفی مانند شمشیر مرصعی است که باید در اعیاد و جشن‌ها از او استفاده شود، ولی قوام‌السلطنه شمشیر تیز و برائی است که برای روزهای نبرد و رزم به کار می‌آید.»

ما اگر فرض آقای همایون کاتوزیان را بپذیریم که در آن دوران وجود دیکتاتور برای پایان دادن به آشوب‌ها و شروع توسعه کشور ضرور بود، و مردم همین را می‌خواستند، این پرسش مطرح می‌شود که چرا این فرد باید رضاخان باشد؟ چرا آن منجی کلنل محمدتقی خان پسیان نباشد که علاوه بر نظامی بودن، تحصیل‌کرده آلمان و خوشنام و فرهیخته بود، یا چرا قوام‌السلطنه نباشد که به زیرکی و کارامدی در سیاست شهرت داشت؟

محمدرضا شاه نیز به قوام نگاه مثبت نداشت. محمدرضا شاه دلش می‌خواست اقتدار پدرش، سیاستمداری قوام‌السلطنه و محبوبیت مصدق را داشته باشد؛ و چون هیچ یک از این سه را نداشت نسبت به هر سه این‌ها عقده داشت. حتی نسبت به پدرش.

شاه از قوام می‌ترسید زیرا قوام را آلترناتیو خود می‌دانست و گمان می‌کرد قدرت‌های بزرگ غرب، بویژه آمریکا، ممکن است روزی قوام را جانشین او کنند. در مورد رزم‌آرا هم چنین ذهنیتی داشت. رزم‌آرا نظامی باسوادی بود که در زمان خود جدّی‌ترین آلترناتیو شاه محسوب می‌شد. تنها مقطعی که می‌دانیم آمریکایی‌ها بطور جدّی روی طرح کنار گذاشتن سلطنت پهلوی و روی کار آوردن دیکتاتوری نظامی در ایران کار می‌کردند زمان رزم‌آرا است. قوام نیز همین گونه بود. لذا، شاه از تخریب قوام استقبال می‌کرد.

بنظر من، به این دلیل بعد از استعفای مصدق قوام را نخست‌وزیر کردند زیرا حادثه سی تیر قابل پیش‌بینی بود. و با دخالت کسانی چون دکتر مظفر بقایی دولت قوام به سرعت سقوط کرد و قوام به چهره‌ای منفور بدل شد و همه خدماتش، و تمامی ابعاد شخصیتش، تا به امروز تحت‌الشعاع واقعه 30 تیر قرار گرفت. توجه کنیم که در ماجرای 30 تیر حتی فردی مثل سرگرد پرویز خسروانی، که بعداً سپهبد شد و از عوامل سرشناس دربار بود، وزرشکاران باشگاه خود، باشگاه تاج، را به سود مصدق و علیه قوام‌السلطنه وارد خیابان کرد. این مسئله قابل تأمل نیست؟

 

 

- اما مردم پیش از آن هم فقط خدمات قوام را در ذهن نداشتند و قتل و کشتار معترضین در ماجرای "بلوای نان" را نیز به خاطر داشتند، 10 سال پیش از قیام سی تیر، سال 21 که 60 تا 70 نفر در این ماجرا، کشته شدند. که اگر این تعداد را به کشته شدگان سی تیر که از  63 تا 180 نفر نقل می کنند بیافزاییم، آمار بالایی از دستور قتل و کشتار در کارنامه قوام ثبت می شود.

شهبازی: من سر خاک کشته شدگان سی تیر در ابن‌بابویه رفته‌ام؛ 180 نفر نیستند، کشته‌شدگان تهران حدود 30 الی 40 نفر هستند. رقم دقیق قبرها یادم نیست. خوب است که بروید و قبرها را بشمارید و عکس و گزارش تهیه کنید. اسامی مقتولین هنوز نیز باید خوانا باشد.

ضمناً، درباره آن پیام معروف قوام، که از رادیو خوانده شد و گویا قوام گفته بود «کشتی بان را سیاستی دگر آمد»، مسئله به این شکل نبود. مراجعه فرمائید به خاطرات آقای سید رضا سجادی گوینده رادیو در فصلنامه تاریخ معاصر ایران. سجادی می‌نویسد: احمد قوام کسی نبود که برایش نطق بنویسند. «قوام مردی ادیب و خوش نویس بود و احتیاج نداشت که دیگری برای او اعلامیه بنویسد.» بنابراین، ادعای حسن ارسنجانی که قوام به من گفت اعلامیه را بنویسم ولی مورخ‌الدوله سپهر نوشته درست نیست. قوام اعلامیه را خودش نوشت ولی پس از مدتی از مورخ‌الدوله پرسید که شعری به خاطر دارد که برای تلطیف اعلامیه چاشنی آن شود؟ مورخ‌الدوله هم این شعر را گفت از منوچهری دامغانی: عمر خوش دختران رز به سر آمد/ کشتنیان را سیاستی دگر آمد. بنابراین، «کشتی بان» در پیام قوام نبوده؛ و این از اغلاط معروف است که جا افتاده.

در ماجرای سی تیر، آیا شما می‌توانید با قاطعیت بگویید که قوام دستور کشتار و آتش را داد؟ من جایی، سندی ندیدم که بتواند این ادعا را ثابت کند. اما در ماجرای "بلوای نان" قضیه به کلی متفاوت است. در ماجرای تبعید آیت‌الله کاشانی هم می‌بینید که قوام در همان نامه‌ای که اشاره کردم در سال 1329 از بیمارستانی در لندن به شاه نوشته، با ادب تمام اظهار شرمندگی می‌کند از ماجرای آیت‌الله کاشانی. در ماجرای "بلوای نان" باید آن را دقیق‌تر بررسی کرد. آن بلوا یک آشوب شهری بود که اراذل و اوباش در آن نقش عمده‌ای داشتند و به همین دلیل نمی‌توان گفت قوام در برابر مردم قرار گرفت. بلوای نان در 17 آذر 1321 ماهیتاً تفاوت می‌کند با ماجرای 30 تیر 1331. در بلوای نان، این سپهبد امیراحمدی بود که بعنوان فرماندار نظامی تهران دستور شلیک داد. بعدها، سناتور محمد تدین در مجلس سنا کشته‌شدگان را 54 نفر ذکر کرد. باز استناد می‌کنم به آقای فخرالدین عظیمی که نوشته‌اند:

«این اغتشاشات به تحریک و با صحنه‌سازی عوامل دربار و افراد وابسته‌ای که بین نمایندگان مجلس و روزنامه‌نگاران داشتند به‌وجود آمد و هدف آن تضعیف روحیه، به ستوه آوردن و سرانجام سرنگون کردن نخست‌وزیر بود.»

حتی حزب توده بلوای نان را این‌گونه تحلیل می‌کرد:

«یک مشت رجاله مزدور به عنوان آزادیخواه سرو سینه زنان در میدان بهارستان جمع شدند و یک مشت از مردم ساده‌لوح را گرد خود جمع نموده، به هوای دادخواهی و آزادی‌طلبی به تحریک مردم پرداختند و بالاخره به کوچه و بازار ریخته به غارت مشغول شدند.»

توجه کنید که ما در این دوران، حتی در جنبش‌های بزرگی مثل مشروطه و نهضت ملّی شدن صنعت نفت، مشارکت مردمی بطور جدّی نداریم. حرکت بیش‌تر در شهرهای بزرگ است با مشارکت سنتی از طریق سلسله مراتب طبقاتی. مشارکت آحاد مردم، به معنای مدرن، ناچیز است. شاید در تهران بتوان در مقیاس محدود از این گونه مشارکت اسم برد. حتی در دوران نهضت ملّی شدن صنعت نفت همین وضع است. بارها گفتهام که تاریخ دمکراسی و انقلاب‌های ما، تا پیش از انقلاب اسلامی، خالی از مشارکت جدّی مردمی به معنای مدرن است؛ یعنی مشارکت آحاد مردم بر اساس انتخاب سیاسی خودشان. مثلاً، در مشروطه برخی از خان‌های بختیاری موافق مشروطه بودند و برخی مخالف آن و هوادار محمدعلی شاه، مثل امیرمفخم و حاجی خسرو خان سردار ظفر. و جالب آن که سردار اسعد بختیاری با کمک مالی شیخ خزعل به تهران اردوکشی کرد. یا در شمال خان تنکابن، محمدولی خان تنکابنی، که بعداً سپهسالار اعظم شد، به مشروطه پیوست، و با همراهی و پشتیبانی نیروهای مشکوکی مثل حزب داشناکسیون به تهران حمله کرد. توجه کنیم که داشناک‌ها حتی در جمهوری ارمنستان خوش‌نام نیستند و محققین جمهوری ارمنستان هنوز دنبال این هستند که سرنوشت تعدادی از انقلابیون سوسیال دمکرات ارمنی در ایران چه شد؟ این انقلابیون ارمنی فریب یپرم خان را خوردند و به قوای او پیوستند و یپرم همه را سر به نیست کرد. در سال 1994 لئون ترپطروسیان، رئیس‏جمهور وقت ارمنستان، فعالیت حزب داشناک را به دلیل مشارکت در قاچاق مواد مخدر و همکاری با تروریست‏ها ممنوع کرد و این حزب تنها پس از سقوط ترپطروسیان پس از چهار سال در 1998 اجازه فعالیت مجدد یافت. حال، توجه کنید که حزب داشناک در ایران تبدیل می‌شود به نیروی انقلابی و مشروطه‌خواه. در قشون شمال، که برای فتح تهران عازم شدند، کسی مثل آلکساندر آقایان حضور داشتند که مأمور اطلاعاتی بریتانیا بود و بعداً پسرش، فلیکس آقایان، گرداننده مافیای مواد مخدر ایران بود. این از عجایب است. و یا چنان از انتخابات دوران مشروطه صحبت می‌شود که گویا میلیون‌ها نفر در انتخابات شرکت کردند. چنین نبود. توجه کنید که نمایندگان مجلس اوّل مشروطه در تبریز با چه آراء ناچیزی وارد مجلس شدند: نفر اوّل تبریز 416 رأی داشت (میرزا ابراهیم آقا) و نفر آخر (تقی‌زاده) تنها 185 رأی. در نهضت ملّی شدن صنعت نفت نیز، برغم همه اهمیت و جایگاه بزرگ تاریخی آن، مشارکت آحاد مردم محدود بود و بطور عمده شهرهای بزرگ و برخی از شهرهای کوچک کارگری را دربرمی‌گرفت. علت این امر قلت جمعیت شهری ایران در دهه 1320 بود؛ یعنی ساختار اجتماعی بگونه‌ای نبود که رقم چشمگیری از آحاد مردم ما مستقیماً وارد صحنه سیاست شوند.